ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 |
8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 |
15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 |
22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 |
29 | 30 |
روزگاری پادشاهی بود که وزیری داشت که همیشه همراه
پادشاه بودوهر اتفاق خیر یا شری که برای پادشاه می افتاد،
خطاب به پادشاه می گفت : " حتماً حکمت خداست !
تا اینکه روزی پادشاه دستش را با چاقو برید و وزیر مثل
همیشه گفت : " بریده شدن دستت حکمتی دارد !
" پادشاه این بار عصبانی شد و با تندی با وزیر برخورد کرد
و اورا که به حکمت این اتفاق باور نداشت ،وزیر را به زندان
انداخت. فردای آن روز طبق عادت به شکار بود که عده ای
مردان بومی او را گرفتند و خواستند پادشاه را برای
خدایانشان قربانی کنند.ولی قبل از قربانی کردن،متوجه
شدند دست پادشاه زخمی است و آن ها تنها قربانی
سالم و بدون نقص می خواستند. به خاطر همین پادشاه
را آزاد کردند. پادشاه به قصر برگشت و پیش وزیر در زندان
رفت و قضیه را برای او نقل کرد و گفت : " حکمت بریده
شدن دستم را فهمیدم ولی حکمت زندان رفتن تو را
نفهمیدم! " وزیر جواب داد : " اگر من زندان نبودم حتماً
با تو به شکار می آمدم و من که سالم بودم به جای
شما حتماً قربانی می شدم. "
شکرستان